ابتدا دو نکته را در جهت شناخت و معرفی هرچه بهتر چهرهی علمی و فقهی رهبر انقلاب اشاره کنم:
1. معمولاً شخصیت علمی کسانی که مسئولیتهای سیاسی و اجرایی را میپذیرند، تحت تأثیر شخصیت اجتماعی و سیاسی ایشان قرار میگیرد و سنگینی سایهی سیاست و امور اداری بر تمام جوانب زندگی آنان احساس میشود. حتی امام خمینی رحمهالله که سالها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، چند دهه استاد برجسته و شناختهشدهی حوزهها بودند و در سطوح خارج، مجتهدان و مراجع بسیاری را تربیت کردند، شخصیت علمی و عرفانیشان پس از انقلاب تحت تأثیر مقام سیاسی و اجتماعیشان قرار گرفت. رهبر معظم انقلاب هم همینطور هستند. یعنی از بُعد علمی و کارهای حوزوی ایشان کمتر سخنی به میان آمده است.
2. دانش رهبر انقلاب منحصر در علوم رسمی حوزه و بهطور خاص فقه و اصول نبوده و نیست. ایشان علاوهبر دروس حوزوی مثل فقه و رجال که شناختهشده است، در دیگر علوم هم اطلاعات بسیار گستردهای دارند. مثلاً در ادبیات و شعر، تاریخ اسلام، تاریخ غرب و تاریخ جهان و نهفقط به صورت «تاریخ نقلی»، بلکه به صورت «تاریخ تحلیلی» کار کردهاند.
معمولاً درس ایشان با یک حدیث اخلاقی و یک موعظه یا نصیحت رفتاری شروع میشود. توجه ایشان به این مسأله بسیار مهم است. فکر میکنم جمعآوری آنها میتواند یک منشور طلبگی و حوزوی باشد.
جهاد ابتدایی جایز است
انتخاب موضوعات ایشان در درسهای خارج، نشاندهندهی دغدغهی عمیقی است که ایشان نبست به شرعی و فقهی بودن کامل ادارهی امور کشور دارند. مثلاً بحث جهاد از آن بحثهایی نیست که خیلی تفصیل یافته باشد. متأسفانه فقهای شیعه هیچگاه متصدی امور سیاسی-اجتماعی نبودند ولذا طبیعتاً به مواردی مثل جهاد که جنبههای سیاسی-اجتماعی دارد، کمتر توجه شده است.
رهبر انقلاب توجه ویژهای به این موضوع داشتند. مثلاً یکی از مباحث مربوط به ولایت فقیه که در کتابالجهاد هم آن را بحث میکنند، این است که آیا «جهاد ابتدایی» در زمان غیبت هم ممکن است؟ یعنی آیا جهاد ابتدایی مشروط به حضور امام معصوم علیهالسلام است یا نه؟ اینکه هر فقیه عادلی میتواند این کار را انجام دهد، مخالفینی دارد. حتی امام رحمهالله که به ولایت مطلقه قائل بودند و در «کتابالبیع» و «تحریرالوسیله» تصریح کردهاند که ولیّفقیه از تمام اختیارات حکومتی امام معصوم علیهالسلام برخوردار است (مگر مواردی که استثناء شده باشد و دلیلی بر استثناء آن وجود داشته باشد) در کتاب تحریرالوسیله میفرمایند که یکی از موارد استثناء، جهاد ابتدایی است و در این تأمل وجود دارد که فقیه در زمان غیبت بتواند «جهاد ابتدایی» بکند. از طرفی فقیه برجستهای مثل مرحوم صاحبجواهر با جواز «جهاد ابتدایی» در زمان غیبت مخالف بوده و یکی از استدلالهای مهم ایشان عدم امکان وقوع این مسئله است. یعنی اصلاً چنین چیزی واقع نخواهد شد که فقیهی در زمان غیبت لشگر یا سلاح و تجهیزاتی داشته باشد و امکان جنگ و فرماندهی برای او پدید بیاید! اما به یاد دارم که رهبر انقلاب در همین درس خارج، این احتمال را رد کردند و با دلایلی اثبات کردند که جهاد ابتدایی در زمان غیبت و توسط فقیه عادل و باکفایت ممکن است و این را نظر أقوی دانستند.
درسهایی مبتنی بر تحقیقات قبلی
یکی از خصوصیات درس آیتالله خامنهای این است که از قبل، رئوس اصلی درسها را مینویسند و من یادم هست که «کتابالجهاد» را که درس میدادند، نوشتههای خودشان همراهشان بود. بهطور خاص یادم هست که در مباحث جهاد به مناسبتی ایشان بحث از صابئین کردند که آیا صابئین جزء اهل کتاب هستند یا نیستند؟ این از مباحث مشکلهی فقهی است. ایشان بهطور بسیار مفصلی این بحث را مطرح کردند و این نشان از تسلط بر مبانی فقهی و تاریخی و مطالعات عمیق گذشتهی ایشان دارد.
نکتهی دیگر آنکه درسهای ایشان از یک پیوستگی معنیدار منطقی برخوردار است و ترتیب بحثهای ایشان ابتکاری بوده است.
ایشان به کیفیت جهاد که رسیدند (فقها مبحثی دارند راجع به بحث کیفیت جهاد و اینکه چه کارهایی در جهاد جایز است و چه کارهایی حرام) به بحث «إلقاء سمّ» در بلاد مشرکین پرداختند که بحث معروفی هم هست. در همان سال 1369 ایشان نظر خودشان را در بحث سلاحهای هستهای اعلام کردند و القاء سم در بلاد مسلمین و استفاده از سلاحهای مخرب و کشندهی شیمیایی و هستهای را به دلایل فقهی دارای اشکال دانستند و همان موقع ادلّهی فقها را کاملاً بررسی کردند و به عنوان یک نظر فقهی جدی و نه یک شعار سیاسی و اجتماعی آن را ارائه دادند. ما الان بعد از بیست سال ملاحظه میکنیم که ایشان دوباره بر همان مواضع تأکید دارند و هر وقت بحثی در این باره پیش آمده، ایشان تأکید فرمودهاند که از دیدگاه فقهی و شرعی با مسألهی سلاحهای هستهای مشکل داریم. این از جهت ثبات در تصمیمگیریهای ایشان هم مهم است.
تفریع فروع و ارتباطهای بدیع
نکتهی دیگری که در این زمینه وجود دارد، حاکمیت «فقه حکومتی» بر درسهای ایشان بود. در واقع به دلیل همان انزوای تاریخیای که بر فقهای شیعه تحمیل شده بود، در بیشتر موارد یک روحیهی فردگرایی بر فقه ما حاکم بود. فقه ما فقه فردگرا بود، ولی ایشان به دلیل روحیاتی که داشتند، با یک نگاه حکومتی و به صورت سیستماتیک فقه را میدیدند و از این جهت میتوانستند بین فروع مختلف فقهی ارتباطهای جالب و بدیعی را برقرار کنند. این خصیصه یک آموزش و نظریهی خوبی برای مطالعهی فقهی است که چگونه میشود تفسیر فقه با فقه کرد و با برقراری ارتباط میان فروع مختلف فقهی به نظریات جدید فقه حکومتی دست یافت؟
پایبندی به فقه جواهری
پایبندی ایشان به فقه جواهری بسیار جدی است. ایشان در مباحثی که ارائه میکنند و اظهار نظرها کاملاً مقیدند که به همان روش قدما بحث کنند. در واقع ایشان به فقه سنتی پایبند هستند و به سنّت اجتهاد تقید دارند. بعضیها نظریات جدیدی را مطرح میکنند، اما نظرات آنها از روحیهی فقهی لازم برخوردار نیست. ایشان کاملاً به رعایت اصول و مبانی سنت اجتهاد پایبندی از خودشان نشان داده و تلاش میکنند که تمام نظریاتی که دارند، تنها در چهارچوب فقه جواهری ارائه شود.
البته ایشان بارها هم طلاب جوان را سفارش و نصیحت کردهاند به اینکه در ارائهی نظریات جدید شجاعت بیشتری از خودشان به خرج دهند. میگفتند شما طلبههای جوان حتماً در چهارچوب ضوابط و اصول شناختهشدهی فقط جواهری کار کنید، اما اگر در این چهارچوب فکر و تحقیق کردید، از ارائهی نظر جدید إبایی نداشته باشید. حتی به خاطر دارم آن موقعی که قرار بود مجلهای به صورت فارسی منتشر شود و تحقیقات فقهی طلاب جوان را به زبان فارسی و به زبان جدید ارائه کند، بسیاری از دوستانی که در این زمینه مسئولیت داشتند و به دنبال راهانداختن این جریان بودند، نوعی نگرانی داشتند از اینکه چه واکنشهایی را در حوزه خواهند دید. رهبر معظم انقلاب اما سفارش میکردند که نگرانی نداشته باشید و از ایجاد چنین کرسیهای آزاداندیشانهای حمایت کردند تا شکل گرفت. ایشان میفرمودند که حالا شما خیال نکنید که هر نظری که میدهید، باید منجر به صدور فتوا شود. شما یک مطلبی را میگویید و نفرات بعدی میآیند و آن را نقد و تحلیل و تکمیل میکنند تا إنشاءالله در آینده بتواند مبنای صدور فتوا قرار بگیرد. این ترویج آزاداندیشی و نوگویی در عین تقید به ضوابط و اصول سنت شناختهشدهی اجتهاد از خصوصیات درس ایشان بود و جرأت اظهار نظر جدید را به شاگردانشان القا میکردند.
ایشان در روش فقاهت خودشان کاملاً پایبند به گذشتگان هستند و از سنت اجتهاد جواهری تخطی نمیکنند، اما این به معنی عدم توجه به لزوم برخی تغییرات در شیوهی تدریس و شیوهی تحصیل در حوزه نیست. ایشان، هم نسبت به ویرایش و پیرایش کتب درسی نظر داشتند و هم در روش تحصیل و تدریس بارها اعلام کردند.
مبانی اجتهادی در علم رجال
از ویژگیهای دیگر درس خارج فقه رهبر معظم انقلاب که کمتر به آن توجه میشود، «مبانی رجالی» ایشان است. انصافاً اجتهاد در رجال کمتر صورت میگیرد، ولی من این را در دروس ایشان دیدهام. یعنی کاملاً محرز است که ایشان در علم رجال متبحر بوده و دارای مبانی خاص هستند. به عنوان نمونه در بحث پذیرش یا عدم پذیرش اصحاب اجماع، قاعدهی مشهور (أجمعة الإصابة على تصحیح ما یصحّ عنهم) یکی از مباحث دنبالهدار علم رجال است، به این معنی که آیا حرف فلانشخص (لا یرسل و لا یسند الا عن صفته) را میپذیریم یا نه؟ و آیا توصیف او و روایت او کافی است یا نه؟ من مکرراً میدیدم که ایشان بر اساس مبانی کارشدهی علمی، اظهار نظر ثابتی راجع به اصحاب اجماع و برخی از کتب مورد بحث مثل جعفریات، اشعثیات و ... داشتند و معلوم بود که کار عمیق و جدی در این حوزهها کردهاند و اظهار نظرهای روشنی در این زمینه داشتند.
تحولگرایی به عنوان یک الگو
نکتهی مهمی که روی آن تأکید دارم، توجه ایشان به «تحول در امور حوزه» است. اشاره کردم که ایشان در روش فقاهت خودشان کاملاً پایبند به گذشتگان هستند و از سنت اجتهاد جواهری تخطی نمیکنند، اما این به معنی عدم توجه به لزوم برخی تغییرات در شیوهی تدریس و شیوهی تحصیل در حوزه نیست. ایشان، هم نسبت به ویرایش و پیرایش کتب درسی نظر داشتند و هم در روش تحصیل و تدریس بارها اعلام کردند. انصافاً این تحولاتی هم که در مدیریت حوزهی علمیه در این سالها اتفاق افتاده است، عمدتاً ناشی از تأکیدات، رهنمودها و پیگیریهای ایشان است و همین که حوزه دارای یک سیستم مدیریت مشخص شد و مراحل درسی و مراتب علمی مشخص پیدا کرد، از برکات توجه خاص ایشان به این مسائل است.
واکنش در برابر سؤالات و اشکالات
نوع تدریس ایشان نیز جالب توجه است. بالأخره ممکن است که در میانهی درس کسی سؤالی بپرسد که چهبسا بیربط و نابجا باشد. این موضوع همیشه در درسهای حوزوی اتفاق میافتد. اتفاقاً یکی از جذابترین بخشهای درس نیز همینجا است که استاد چه واکنشی از خود نشان میدهد. اولاً ایشان با سعهی صدر کامل با نظر مخالف برخورد میکردند و با آرامش ویژهای به سؤالکننده توجه میکردند که خود این موضوع جرأت سؤالکردن و انتقادکردن در درس را به انسان میداد. البته در این گفتوشنودهای طلبگی از مطایبهها و شوخیهایی که در میان علما مرسوم است، زیاد صورت میگرفت و این خودش درس را باطراوات، شنیدنی و جذاب میکرد. یادم هست که یکی از دوستان در درس حاضر میشد اما معمولاً مطالعهنکرده سؤالاتی مطرح میکرد. حضرت آیتالله خامنهای به سؤالات پاسخ میدادند. چند بار که سؤالات رد و بدل میشد، به عنوان مزاح میگفتند: «حالا شما اجازه بدهید من آنچه را که مطالعه کردم بگویم و شما چیزی را که مطالعه نکردید باشد برای جلسهی بعد.» یا به خاطر دارم که در موردی به یک نفر گفتند: «حالا شما به حرفهایی که من زدم فکر کنید، شاید خدا به دلتان انداخت که حرف حق را بپذیرید.» یا مثلاً کسی اگر یک حرف خیلی عجیب و غریبی پای درس میگفت که تا به حال فقها نگفته بودند و با موازین فقهی خیلی سازگار نبود، ایشان میگفتند: «اجماع همهی فقها با فرمایشی که آقای فلانی داشتند، شکسته شد» و اینطور درس را شیرین و جذابتر میکنند.
توجه به مسائل اخلاقی
از دیگر نکات مهم دیگر، توجه ایشان به مسائل اخلاقی و معنوی است. معمولاً درس ایشان با یک حدیث اخلاقی و یک موعظه یا نصیحت رفتاری شروع میشود. توجه ایشان به این مسأله بسیار مهم است. همیشه آغاز درس را به بیان تذکرات بسیار مهم اخلاقی و حوزوی اختصاص میدهند. فکر میکنم جمعآوری آنها میتواند یک منشور طلبگی و حوزوی باشد.
شهید بزرگوار مجتبی صالحی
وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرشون امضا کنه اون
رو ..زهرا صالحی غم دلشو گرفت!اخه اون باباش شهید شده بود و بابایی نداشت
که برگه شو امضا کنه...وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره و پدر
رو توی خواب میبینه ..بابا ازش میخواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این
کاررو میکنه...وقتی از خواب بیدار میشه و برگه امتحانیشو میبینه متوجه میشه که
بابا واقعا .... نوشته بود: «اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی» و امضاء کر
ده بود.علمای اون زمان از جمله آیت الله خزعلی صحت این موضوع رو تایید کردند
..همچنین امضا توسط اداره آگاهی تهران بررسی شد و معلوم شد امضا خود شهید
است..نکته دیگه این که برای امضا از رنگ قرمز استفاده !رنگی که جوهرش مربو
ط به هیچ خودکار و خودنویسی نبود
امضای شهید رو برای دوستان میذارم..
امام صادق (علیه السّلام) در ثواب غمّ و اندوه برای ظلمی که به اهل بیت (علیهم السّلام) وارد شده فرمودند:
نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِیحٌ وَ هَمُّهُ لَنَا عِبَادَةٌ وَ کِتْمَانُ سِرِّنَا جِهَادٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (علیه السّلام) یَجِبُ أَنْ یُکْتَبَ هَذَا الْحَدِیثُ بِالذَّهَب[1]
ترجمه: نفس کشیدن کسی برای ظلمی که بر ما وارد شده مهموم[2] باشد تسبیح است، و مهموم بودن او برای ما عبادت است، و کتمان کردن سرّ ما جهاد در راه خداست، پس فرمود امام صادق (علیه السّلام) واجب می شود که این حدیث به طلا نوشته شود.
دخترک 8ساله بود،اهل کرمان.موقع بازی درکوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد.ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما واغما رفت.حال زهرا هرروز بدتر از روز قبل می شد.مادرش دیگر نا امید شده بود.دکترها هم جوابش کرده بودند.
دکتر معالجش-دکترسعیدی،رزیدنت مغز واعصاب-می گوید:زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود.برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم.احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.دربخش مراقبتهای ویژه پیرزنی چندهفته ایست که بربالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.
این ایام مصادف بود باسفر رهبر انقلاب به استان کرمان.ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال وزیارت آقا بروند.اگر این اتفاق نمی افتاد،حتما زهرا ومادربزرگش هم به دیدار آقا می رفتند،اما حیف...
خود مادربزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند:وقتی آقا آمدند کرمان،خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم وبگویم:آقا جان! یک حبه قند یا ...را بدهیدتا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت،معجزه ای کند وفرزندم چشمانش را باز کند.
مثل کسی که منتظراست دکتری از دیار دیگری بیاید ونسخه شفا بخشی بپیجد همه اش می گفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب،سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را درپی داشته باشد.مادربزرگ ادامه می دهد:آن شب ساعت 11 بود.نزدیک درب اورژانس که رسیدم،مأمور بیمارستان گفت:رهبر تشریف آورده اند اینجا.
گفتم فکر نمی کنم،اگر خبری بود سر وصدایی،استقبالی یا عکس العملی انجام می شد.اما ناگهان به دلم افتاد،نکند که راست بگوید.به طرف اورژانس دویدم،نه پرواز کردم.وقتی رسیدم،دیدم راست است.آقا اینجاست.ومن دریک قدمی آقا هستم.
با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم.گفتند:صبر کن،وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند،می توانی آقا راببینی.وقتی رهبر بیرون آمدند،جلو رفتم.ازهیجان می لرزیدم.اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود وقدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید وگفتم:آقا ! دختر هشت ساله ام تصادف کرده ودر کماست.نامش زهراست.ترا به جان مادرت زهرا(س)یک چیزی بعنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند.
آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت وتوی دستهای لرزان من گذاشت.داشتم بال در می آوردم.سراسیمه برگشتم وبدون هیچ درنگ وصحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان ودست وصورت زهرامالیدم وناگهان دیدم زهرایکی از چشمانش را باز کرد.حال عجیبی داشتم.
روحم در پرواز بود وجسمم درتلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش،از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.ساعت 2 بعدازظهر آن روز،زهرا هردو چشمش را کاملاٌ باز کرد وروز بعد هم به بخش منتقل شد وفردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یادگاری دارد که خود می گوید:آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم.او می گوید: این چفیه مال خودم است.آقا به من داده،خودم از روی حرم حضرت علی(ع)برداشتم.
مادربزرگ نیز می گوید:از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم.آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم.
داستانی که در زیر می خونیم مربوط به پدر شهیدی است که بر اثر مشکلاتی که داشته اتفاقاتی براش می افته که باعث میشه …… بقیه اش رو نمی گم ! برید خودتون بخونید .در ضمن نظر هم یادتون نره
نامه دانشمند محترم ، نویسنده توانا، صاحب آثار عدیده ، حجت الاسلام و المسلمین آقاى شیخ محمد محمدى اشتهاردى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام :
در سال 1331 شمسى در اشتهارد پسرى دیده به جهان گشود که نام او راعلى اکبر نهادند. پدرش آقاى یدالله صداقت که شغل ساده اى داشت در یک محیط سالم او را تربیت کرد. او استعداد سرشارى داشت ، و در کلاس هاى درس با عالى ترین نمره ها قبول مى شد، و به طور سریع به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمى موفق به اخذ لیسانس شد و دبیر دبیرستان شهرستان قزوین گردید، و با انجمن اسلامى فرهنگیان قزوین همکارى نزدیک داشت . سرانجام ، عازم جبهه جنگ شد و دریک درگیرى با دشمنان صدامى در ارتفاعات بازى دراز در تاریخ 11/6/1360 شمسى به شهادت رسید. و پس از ده ماه ، استخوان هاى پیکر مطهرش را به اشتهارد آوردند با تشییع پرشکوه مردم در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. پدر این شهید عزیز، آقاى حاج یدالله صداقت ، که پیرمرد زنده دل و خوش فهم است و بیش از هشتاد سال عمر کرده
براى نگارنده چنین نقل کرد: بیست روز قبل از شهادت این فرزند دلبندم ، بعد از نماز صبح بین الطلوعین خوابیدم . در عالم خواب دیدم در خانه را زدند، رفتم در را گشودم ، دیدم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . او را نشناختم ، زیرا قبلا او را در عالم خواب دیده بودم . سلام کردم ، جواب سلامم را داد، سپس فرمود: (یدالله ! این جا آستانه ابراهیم خلیل علیه السلام است ). (137)
عرض کردم : فدایت گردم من سگ در خانه حضرت ابراهیم علیه السلام نمى شوم ، من کجا و او کجا؟! فرمود: (به پشت سرت بنگر)، به پشت سرم نگاه کردم ، ناگاه قبرى را دیدم که سنگى بر روى آن قرار داشت و بر روى آن سنگ چنین نوشته شده بود: (هذا مرقد الشهید على اکبر صداقت )؛ این جا قبر شهید على اکبر صداقت است . در این هنگام ، ناگاه دیدم گربه اى وارد اتاق شد، تلاش فراوان کردم آن را بیرون کنم ، حضرت عباس علیه السلام که هنوز ایستاده بود و نگاه مى کرد، به من فرمود: تو نمى توانى آن گربه را بیرون کنى ، فردا صبح همین گربه مى آید، و این نشانه آن است که خوابت درست است . آن گاه فرمود: (کمرت را محکم ببند، مبادانا شکرى کنى ).
وقتى که از خواب بیدار شوم ، چنین احساس کردم که پسرم در جبهه به شهادت رسیده است . و طبق فرموده حضرت عباس علیه السلام اگر خبر شهادتش آمد، باید استقامت کنم و کمر صبر و مقاومت رامحکم ببندم و نه تنها ناشکرى نکنم ! بلکه شکر کنم . به مغازه ام رفتم ، و خوابى راکه دیده بودم براى دوست و همسایه مغازه ام مرحوم آقاى حاج حسین کاویانى تعریف کردم . در همین هنگام همان گربه وارد مغازه شد، هر چه کردم نتوانستم آن را بیرون کنم ، به آقاى کاویانى گفتم : (این نشانه راستى همان خوابى است که دیده ام ).
شاید آن گربه نمادى از صدام دزد جنایتکار بوده ، که بیرون کردن او از عهده یک نفر ساخته نبود، بلکه نیاز به اتحاد و انسجام و حمله هاى پیاپى سلحشوران اسلام داشت تا دست به دست هم دهند و او را بیرون کنند و سرانجام چنین کردند.
چند روزى از این ماجرا گذشت که خبر شهادت پسرم على اکبر صداقت به بعضى از دوستان و بستگانم رسیده بود. هنوز آن را به من نگفته بودند، ولى از رفتار و بعضى حرکات و گفتار آنها دریافته بودم که خبر تکان دهنده اى وجود دارد تا این که در خانه ام بودم ، صداى همهمه چند نفر را که در کوچه نزد من مى آمدند شنیدم . دریافتم مى خواهند شهادت پسرم را به من خبر دهند، سرانجام افرادى آمدند و شهادت جوانم را به من خبر دادند. همان دم در آستانه در سر بر سجده نهادم و گفتم : (خدایا این قربانى را از من بپذیر).
آرى ، سخن حضرت عباس علیه السلام (کمرت را ببند)، به من قوت قلب بخشید. از دیدم چنین خوابى بسیار خوشحال هستم . خدا را شکر که در راه او قربانى داده ام . به امید آن که قبول فرماید.
آرى ، شهیدان در راه حق ، و بستگان شهیدان این گونه مورد لطف سرشار اولیاى خدا همچون قمر بنى هاشم حضرت عباس علیه السلام هستند، خوشا به سعادتشان .
محمد محمدى اشتهاردى 25/2/1378 شمسى
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج، زینب وحیدی دختر 13 ساله دانش آموز دوم راهنمایی روستای آبچور از توابع بجنورد که نامهای به امام حسین علیه السّلام نوشت و چهزود دعوتنامه خود را از امام حسین دریافت کرد! این ماجرای خواندنی را از زبان زینب نقل میکنیم:
در چه خانوادهای زندگی میکنی و چه عاملی باعث شد به یاد امام حسین بیفتی؟
پدرم کارگر ساده است، مادرم خانهدار، یک خانواده 6 نفره هستیم، به مناسبت دهه فجر سال 89 از طرف مدرسه روستا در مسابقه حفظ سوره فجر شرکت کرده و یک کارت بانکی با ارزش ده هزارتومان هدیه گرفتم. این کارت را خیلی دوست میداشتم و آن را به خوبی نگهداری میکردم. یک هفته بعد از طرف مدرسه به دانش آموزان گفتند برای بازسازی حرم مطهر امام حسین علیه السّلام از طریق ستاد بازسازی عتبات کمک جمعآوری میکنند. من هم همین کارتی را که گرفته بودم با نامهای که نوشتم هدیه دادم.
در نامه چه نوشتی؟
نوشتم: «به نام خدا – نامه مینویسم برای امام حسین علیه السّلام – خیلیها دل دارند که به کربلا بروند، بعضی میگویند باید پولدار شویم تا به کربلا برویم، ولی من میگویم باید قسمت شود و کربلا ما را بخواهد. من این نامه را که مینویسم اشک از چشمهایم جاری میشود، خدایا، میشود روزی که کربلا بیایم و کنار ضریح آن امام بزرگوار درددل کنم، من این هدیه را که در 20 بهمن 89 برای حفظ سوره فجر گرفتم به این نیت میدهم تا امام حسین علیه السّلام را همیشه بهیاد آورم، اگر من پول زیادی داشتم، هیچوقت دریغ نمیکردم ولی پدرم یک کارگر ساده است و برای درس و مخارج ما کار میکند».
بعد چه شد؟
نامه مرا مدیر مدرسه خوانده بود، سر صف آمد و گفت: آیا شما دانش آموزان معلم و مدیرتان را به گریه انداختهاید؟ همه گفتند: نه. مدیر گفت: زینب با نامهاش مرا به گریه انداخت و شب تا صبح گریه کردم، بعد از آن یک کارت دیگر پارسیان خودش به من هدیه داد.
کی و چطور به کربلا آمدی؟
یک روز به من و خانوادهام اطلاع دادند آموزش و پرورش میخواهد زینب را به سفر کربلا ببرد. بعد هم گذرنامه تهیه کردند و تاریخ سفر پنجم تیر یعنی بعد از امتحانات خرداد اعلام شد و آقا امام حسین دعوتنامه مرا امضا کرد.
سوال از آقای رازی مدیر کاروان زینب: این کاروان چگونه عازم کربلا شد؟
آموزش و پرورش بجنورد برای تشویق کمک به عتبات دو هدیه سفر کربلا اختصاص داد. یک هدیه برای دانش آموزان و یک هدیه برای فرهنگیان، در مراسم قرعهکشی که با حضور جمع کثیری از فرهنگیان برگزار شد شماره 47 به قید قرعه درآمد، همه گفتند خوش به حال صاحب این شماره، ببینیم نام کدام دانش آموز خوششانسی است، تا نام دانش آموز را خواندیم، زینب وحیدی همان دختر روستایی که به امام حسین نامه نوشته است، فرهنگیان که از ماجرای کمک این دختر اطلاع داشتند اشک شوق ریختند، جلسه منقلب شد و همه گریان از این حسن انتخاب تصادفی.
تعدادی از معلمها داوطلبانه 300 هزار تومان کمک هزینه سفر زینب به کربلا را تقبل کردند. تعدادی از خانم معلمها هم آمادگی خود را برای حضور در کاروانی که زینب را به کربلا میبرد اعلام کردند، شور و هیجان خاصی در جمعیت حاضر افتاده بود، به این ترتیب تصمیم گرفته شد این کاروان فرهنگی با هزینه خودشان عازم کربلا شوند و من هم که سابقه مدیریت کاروان داشتم توفیق خدمت به آنها را یافتم، جالب اینکه هنگام عبور کاروان از مرز مهران، شماره کاروان ما 1 بود و امیدوارم در پیشگاه آقا امام حسین نیز شماره 1 باشیم.
سوال از زینب: در اولین نگاه به حرم و ضریح آقا امام حسین علیه السّلام چه حالی داشتی و چه خواستی؟
برای دیدن بارگاه مطهر آقا امام حسین لحظه شماری میکردم، با دیدن ضریح مطهر بیاختیار اشک از چشمهایم جاری شد، احساس رضایت داشتم و برای همه آرزومندان و پدر و مادرم دعا کردم، از خدا خواستم کمک کند تا نمازم را اول وقت بخوانم.
چه توصیهای برای دانش آموزان همسن و سال خود داری؟
توصیه من به این دختر خانمها این است که حجاب خودرا حفظ کنند و مواظب باشند خون شهدا پایمال نشود، نماز اول وقت بخوانند و به پدر و مادرشان احترام بگذارند.
لازم به یادآوری است که سیمای معصوم و بااخلاص زینب، از او چهرهای محبوب بین اعضای کاروان ساخته است، خانم معلمها تقاضا دارند زینب با آنها هماتاق باشد تا بیشتر از صفای باطن او بهره ببرند.
میدانی این حرف ، حرف کیست؟
آری درست حدس زدی، این حرف ، حرف من و توست،من و تویی که هر روز
ده ها بار این جمله را با هم بلند فریاد می زنیم.
من و تویی که معتقدیم خون شهدا بی ارزش است،
من و تویی که آن ها را مرده فرض میکنیم،
من و تویی که آرمان هایشان را عقب افتادگی تلقی میکنیم،
و من وتویی که...
تعجب کرده ای؟
تعجب نکن .
مگر غیر از این است؟
کدامتان ادعایی بر خلاف این دارید؟
کدامتان از مفهوم این حرف خود را دور میدانید؟
اگر باز هم میگویی نه،پس خوب گوش کن:
صبحت را با یاد چه کسی آغاز کردی؟بایاد خدا؟؟!؟!؟
گفتی ساعت چند نماز صبحت را خواندی؟نکنه گفتی باز هم قضا شد؟
وای برما، مگر فراموش کرده ایم حکایت آن شخصی که نزد
امام زمان (عج) رفت ولی با بی توجهی ایشان رو برو شد،
شخص ناراحت شد و علت را جویا شد،مگر غیر از این بود که امام(عج)
سه بار پشت سر هم فرمودند:
از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است
کسی که نماز مغربش را آنقدر به تاخیر افکند که ستاره ها در آسمان
پدیدار شوند و از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،
از رحمت خدا به دور است، کسی که نماز صبحش را آنقدر به تاخیر اندازد که
ستاره ها از آسمان محو شوند؟پس چرا فراموش کرده ایم؟چرا ندای حق را نمی شنویم؟
کمی بیا جلوتر،امروز برای بیرون رفتنت چه کردی؟
بگذار از قبل از بیرون رفتنت سوال کنم،امروز کدام مانتو یا کدام لباست را پوشیدی؟
باز هم بیا جلوتر،می خواهم از زمانی که سوار بر ماشینت شدی برایم بگویی،
در راه کدام آهنگ را گوش دادی؟ آیا این ها مورد رضایت امام زمان(عج)بود؟
باز هم بیا جلوتر، چند بار به نامحرم چشم دوختی و چند بار سعی در متوجه کردن دیگران داشتی؟
چرا ناراحت شدی؟ میگویی نگویم؟ چشم نمیگویم،پس تو بگو،
در سکوت و در تنهایی،در خلوت شب،با خدای خودت،بگو،نترس،
برای خدا نمیگویی، برای خودت بگو،
بگو که دیگر واجباتم برایم بی اهمیت شده است،
بگو که از محرمات لذت می برم و غافلم از حال مولایم امام زمان(عج).
بگو که خون شهدا و عقایدشان برایم بی ارزش شده است نه در گفتارم،بلکه در عملم،
بگو که پا بر روی خون سید الشهدا (ع) گذاشته ام و دل زینب کبری(س) را خون کرده ام،
بگو آنقدر غرق دنیا گشته ام که یادم رفته است،شهدا زنده اند و شاهد بر اعمالم،
بگو آنقدر غافلم که فرزند بی بی حضرت فاطمه زهرا(س) را هم از یاد برده ام.
حال تو چه میگویی؟باز هم مخالفت میکنی؟اگر هنوز هم قبول نکرده ای،
از دیگران بپرس تا برایت بگویند،از دیگران بپرس تا برایت از جسم های بی سر بگویند،
تا برایت از بدن های تکه تکه بگویند،تا برایت از لب های تشنه بگویند،
تا برایت از خمپاره و گلوله و خون بگویند،تا برایت از جنون بگویند،
تا برایت از استخوان های بی نشان بگویند،تا برایت از پلاک های زیر خاک بگویند،
تا برایت از نیم پلاک ها بگویند،تا برایت از اسارت ها بگویند،
تا برایت از ندیدن فرزندانشان بگویند،تا برایت از ایثار ها بگویند،
تابرایت از عشق بگویند،تا برایت از دریای خون بگویند،
تا برایت از مشک های پر از اشک بگویند،تا برایت از بچه های بی پدر بگویند،
بپرس تا برایت ار نامردی روزگار سخن بگویند.
آیا هنوز هم می خواهی بشنوی؟ آیا تحمل شنیدن داری؟
آیا تحمل تصوّر جسم های در خار فرو رفته را داری؟ می پرسی چرا در خار فرورفته؟
مگر فراموش کرده ای حکایت آن دلاور مردانی که بی درنگ بر روی خار ها دراز میکشیدند تا دیگران از روی
آنها عبور کنند و به پیروزی برسند.
می دانی این ها برای چه بود؟ برای که بود؟
نگو که برای پس گرفتن خاکشان بود،نگو که برای دفاع از میهنشان بود،
بلکه فریاد بزن برای انتقام گرفتن صورت سیلی خورده بانوی دو عالم بود.
نکند باز هم می خواهی بشنوی؟؟!؟ اما دیگر من نمی توانم بگویم!!،
پس این بار تو بگو ، تو فکر کن:
اول یادی از دست های بریده علمدار کربلا بکن،
بعد یادی از جسم بی سر امام حسین(ع) و
بعد هم یادی از دختر کوچکشان حضرت رقیه(س) ،
نمی گویم که یادی از عبدالله ابن حسن(ع) که خود را سپر امام حسین(ع) کرد بکنی،
زیرا میدانم که شرمنده خواهی شد.
حال نگاهی به خود بیانداز،ببین آیا باز هم میتوانی بگویی*العجل یا مولای*
در حالی که تو باعث میشوی هر جمعه چشم های مولایت بگریند
و دهان مبارکشان ناله استغفار سر دهند. استغفار برای تو که مدعی آنی که منتظرش هستی ....
البته این را هم بگویم که خون این شهدا لیز است ، و هر کس پا روی آن
بگذارد با سر به زمین می خورد.
حالا خود دانید...
حرف برای گفتن بسیار است ، اما افسوس که کسی نمیشنود،
افسوس که همه خفته اند.
پس با تو می گویم یا مولای ، که به فریادمان رسی.
یا مولانا یا صاحب الزمان(عج)
الغوث،الغوث،الغوث
ادرکنی، ادرکنی،ادرکنی
الساعه،الساعه،الساعه
العجل،العجل،العجل
وبلاگ محجبه ها فرشته اند نوشت: این خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ میکند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشکری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
ده سال انفردای
فروردین سال 58 ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی کردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش کردند.
روزی که دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
حسینی دیگر...
هفدهم فروردین سال 77 بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... لهجه اش کاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
آن دنیا روسفیدم اما...
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می کرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ کم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید که ببینم دیگر قرص هایت را کنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است که تو در نبودنم کشیدی...
نان و پنیر نداریم، نان که داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی می کرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی می خورد. به خانه که می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی که پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می کرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش می رفت. در اثر شکنجه های سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت "یادت نره من برگشتم!"
خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنکه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال 1374 یعنی نزدیک به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(13 /3/ 1374)
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهء صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم که چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، می دانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشکری
پله های جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت :
می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده.
نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می کرد...
سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری سال 1331 در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال 1351 به نیروی هوایی وارد و در سال 1356 از دانشگاه خلبانی با درجهء ستوان دومی فارغ التحصیل شد.
با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام 12 ماموریت، سرانجام هواپیمایش که مورد اصابت موشک قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به ایران بازگشت.
لشکری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجهء نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ 19 مرداد ماه سال 88 به شهادت رسید.
+ هشدار سردار قاسم سلیمانی، سرباز فداکار آیت الله العظمی خامنه ای، به غرب منتشر شد: «هر چتربازی که قرار است از هواپیما هلی برن شود، هر تفنگداری که قرار است از ناوها پیاده شود، هر کماندویی که قرار است از با نفربر وارد شود، یادش باشد که قبلاً تابوتش را سفارش داده باشد، شامات (سوریه) خط قرمز انقلاب اسلامی است، همان جایی که میتواند معراج ما و گورستان شما باشد
+ کمبود ِ محبتت را به اشتراک بگذار با نامحرمان که آنان این "برهنگـے افکارت" را هزاران لایک خواهند زد . تاسف بار است حال و روز کسـےکه تشنه ے نگاه دیگران باشد .
+ زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است . . .
+ شهید عزادار نمی خواهد، شهید رهرو می خواهد. شهید موحد دانش
+ دوران طلبگی خاطره های زیادی رو به همراه داره ولی یه خاطره ای که برای همه طلبه ها همیشه موندگارمیشه خوردن تخم مرغ های نهار و شامه!
+ به فکر نمازت باش،مثل شارژ موبایلت..... با صدای اذان بلند شو،مثل صدای موبایلت.... از انگشتانت برای ذکر استفاده کن،مثل صحفه کلید موبایلت..... قرآن را همیشه بخوان،مثل پیامک های موبایلت..... لحظه ای تأمل......لطفا دوباره بخونید!!
+ تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بذاری.میتوانی گاهی بادبزنش کنی.میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود.میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات 20سانتیمتر فاصله داشته باشد.میتوانی جوراب هم نپوشی.لاک هم لابد خنک کننده است.بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک.بوی ادکلنت هم میتواند تا ده متر پشت سرت تعقیبت کنند.
+ دیروز حسن را به جنــــــگ و امروز حسیــــــــــن را به صلــــــح دعوت می کنند آری آنان که برای رهبرشـــــان تعــــــــیین تکلیف می کنند از جنس کوفــــــــیان اند (!) پیش مرگ ولـــــــــــــــــی ولــــــــــــــــی ندارد! چه علــــــــــــــی باشد چه سیدعلــــــــــــــی...
+ در آینده ای نزدیک نگاهی به دور و برت بینداز یک وقت هایی می شود که خودت را تنها چادریِ- کلِ خیابان می بینی لبخند بزن، رو به آسمان کن و بگو: خدایا ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم. شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی..
+ در زمانی که شأن و ارزش، به لباس و ماشین است ، تـــو چادری بمان، ثابت کن ارزش واقعی این است .