سفارش تبلیغ
صبا ویژن


امام صادق (علیه السّلام) در ثواب غمّ و اندوه برای ظلمی که به اهل بیت (علیهم السّلام) وارد شده فرمودند:

نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِیحٌ وَ هَمُّهُ لَنَا عِبَادَةٌ وَ کِتْمَانُ سِرِّنَا جِهَادٌ فِی سَبِیلِ اللَّهِ ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (علیه السّلام) یَجِبُ أَنْ یُکْتَبَ هَذَا الْحَدِیثُ بِالذَّهَب‏[1]

ترجمه: نفس کشیدن کسی برای ظلمی که بر ما وارد شده مهموم[2] باشد تسبیح است، و مهموم بودن او برای ما عبادت است، و کتمان کردن سرّ ما جهاد در راه خداست، پس فرمود امام صادق (علیه السّلام) واجب می شود که این حدیث به طلا نوشته شود.


[1].أمالی المفید، ص338?

[2]. مهموم از همّ به معنای غم و اندوه می باشد.




      

http://www.khomool.ir/showimage.aspx?imagepath=/khomool_content/media/image/2010/04/494_orig.JPG&mode=large
مجری صدا و سیما جناب آقای نظام اسلامی، خاطره‌ای ازشهر چترود کرمان و شهدای گمنامی که در آنجا به خاک سپرده شده‌اند، می گوید:
زمانی که برای اجرای مراسم تدفین سه شهید گمنام به شهر چترود که به نام فاطمیه (چترود تنها شهری است که به نام بی‌بی‌ فاطمه زهرا (س) گنبدی بنا کرده و پس از آن نام شهر به فاطمیه تغییر یافته است)تغییر نام داده است، سفر کرده بودم بعد از مراسم تدفین سه شهید، غروب هنگام زمانی که مشغول نوحه‌سرایی و عزاداری برای این عزیزان بودیم جوانی از میان جمعیت برخاست و تقاضا کرد مطلبی را بیان کند. دیگران در حالی که با نگاه‌هایشان به وی تشر می‌زدند می‌خواستند مانع صحبت وی شوند که با سماجت این جوان اجازه داده شد حرفش را بزند.
جواننقل کرد: «امروز صبح که برای تشییع می‌آمدم پر از تردید بودم، دلم گرفته بود. ناامید بودم. زمانی که از زیر تابوت یکی از همین شهدا گرفته بودم و پیش می‌رفتم به جای تکرار جمله‌های مداح خطاب به این شهدا گفتم: امروز باید نشانه‌ای به من نشان دهید تا باور کنم که هستید و تردیدم را از بین ببرد. به نوحه‌سرایی گوش نمی‌کردم و با این شهید درد و دل می‌کردم».
شهید گمنام آدرس مادرش را در رویا به جوان می‌دهد.
این جوان ادامه می‌دهد: «بعد از نماز ظهر خوابیدم و در عالم رویا جوانی را دیدم که به سویم آمد و گفت: من همان شهیدی هستم که امروز در زیر تابوت من گلایه می‌کردی، آمدم تا به تو بگویم که امیدوارتر باش و باور داشته باش. جوان می‌گوید به شهید گفتم تو به درخواست من پاسخ دادی، آیا تو هم درخواستی از من داری؟ شهید در رویا به من گفت: آری. من «هادی راستی» هستم. برو به آدرس منزل ما در اهواز، فلکه چهارشیر، کوچه ... نشان به آن نشان که مرا در محله به نام دانشجوی مفقودالاثر می‌شناسند، به مادر پیرم بگو که دیگر منتظر من نباشد و نشانی مرا در اینجا به او بده.»
نظام اسلامی ادامه داد: وقتی مشخصات شهید را به رییس بنیاد شهید خوزستان به نقل از این جوان ارائه کردیم. 40 دقیقه بعد رییس بنیاد شهید خوزستان تماس گرفت و گفت: استعلام کردیم. مشخصات صحیح است.
نظام اسلامی در پایان سخنانش گفت: بعد از مدتی که به آدرس مورد نظر مراجعه کردیم در پاسخ به زنگ در، پیرزن رنجوری به محض بازکردن در پرسید: از هادی من خبر آوردید؟




      

 

دخترک 8ساله بود،اهل کرمان.موقع بازی درکوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد.ضربه آن قدر شدید بود که به حالت کما واغما رفت.حال زهرا هرروز بدتر از روز قبل می شد.مادرش دیگر نا امید شده بود.دکترها هم جوابش کرده بودند.
دکتر معالجش-دکترسعیدی،رزیدنت مغز واعصاب-می گوید:زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود.برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم.احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.دربخش مراقبتهای ویژه پیرزنی چندهفته ایست که بربالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.
این ایام مصادف بود باسفر رهبر انقلاب به استان کرمان.ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال وزیارت آقا بروند.اگر این اتفاق نمی افتاد،حتما زهرا ومادربزرگش هم به دیدار آقا می رفتند،اما حیف...
خود مادربزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند:وقتی آقا آمدند کرمان،خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم وبگویم:آقا جان! یک حبه قند یا ...را بدهیدتا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت،معجزه ای کند وفرزندم چشمانش را باز کند.

مثل کسی که منتظراست دکتری از دیار دیگری بیاید ونسخه شفا بخشی بپیجد همه اش می گفتم: خدایا ! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب،سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را درپی داشته باشد.مادربزرگ ادامه می دهد:آن شب ساعت 11 بود.نزدیک درب اورژانس که رسیدم،مأمور بیمارستان گفت:رهبر تشریف آورده اند اینجا.

گفتم فکر نمی کنم،اگر خبری بود سر وصدایی،استقبالی یا عکس العملی انجام می شد.اما ناگهان به دلم افتاد،نکند که راست بگوید.به طرف اورژانس دویدم،نه پرواز کردم.وقتی رسیدم،دیدم راست است.آقا اینجاست.ومن دریک قدمی آقا هستم.

با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم.گفتند:صبر کن،وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند،می توانی آقا راببینی.وقتی رهبر بیرون آمدند،جلو رفتم.ازهیجان می لرزیدم.اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود وقدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید وگفتم:آقا ! دختر هشت ساله ام تصادف کرده ودر کماست.نامش زهراست.ترا به جان مادرت زهرا(س)یک چیزی بعنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند.

آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت وتوی دستهای لرزان من گذاشت.داشتم بال در می آوردم.سراسیمه برگشتم وبدون هیچ درنگ وصحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان ودست وصورت زهرامالیدم وناگهان دیدم زهرایکی از چشمانش را باز کرد.حال عجیبی داشتم.

روحم در پرواز بود وجسمم درتلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش،از سلامت وی قطع امید کرده بودیم.ساعت 2 بعدازظهر آن روز،زهرا هردو چشمش را کاملاٌ باز کرد وروز بعد هم به بخش منتقل شد وفردایش هم مرخص گردید.
زهرای کوچک حالا یک یادگاری دارد که خود می گوید:آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم.او می گوید: این چفیه مال خودم است.آقا به من داده،خودم از روی حرم حضرت علی(ع)برداشتم.

مادربزرگ نیز می گوید:از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم.آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم.




      

حضرت عباس

داستانی که در زیر می خونیم مربوط به پدر شهیدی است که بر اثر مشکلاتی که داشته اتفاقاتی براش می افته که باعث میشه …… بقیه اش رو نمی گم ! برید خودتون بخونید .در ضمن نظر هم یادتون نره
نامه دانشمند محترم ، نویسنده توانا، صاحب آثار عدیده ، حجت الاسلام و المسلمین آقاى شیخ محمد محمدى اشتهاردى به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام :
در سال 1331 شمسى در اشتهارد پسرى دیده به جهان گشود که نام او راعلى اکبر نهادند. پدرش آقاى یدالله صداقت که شغل ساده اى داشت در یک محیط سالم او را تربیت کرد. او استعداد سرشارى داشت ، و در کلاس هاى درس با عالى ترین نمره ها قبول مى شد، و به طور سریع به دانشگاه راه یافت و در رشته شیمى موفق به اخذ لیسانس شد و دبیر دبیرستان شهرستان قزوین گردید، و با انجمن اسلامى فرهنگیان قزوین همکارى نزدیک داشت . سرانجام ، عازم جبهه جنگ شد و دریک درگیرى با دشمنان صدامى در ارتفاعات بازى دراز در تاریخ 11/6/1360 شمسى به شهادت رسید. و پس از ده ماه ، استخوان هاى پیکر مطهرش را به اشتهارد آوردند با تشییع پرشکوه مردم در گلزار شهدا به خاک سپرده شد. پدر این شهید عزیز، آقاى حاج یدالله صداقت ، که پیرمرد زنده دل و خوش فهم است و بیش از هشتاد سال عمر کرده
براى نگارنده چنین نقل کرد: بیست روز قبل از شهادت این فرزند دلبندم ، بعد از نماز صبح بین الطلوعین خوابیدم . در عالم خواب دیدم در خانه را زدند، رفتم در را گشودم ، دیدم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است . او را نشناختم ، زیرا قبلا او را در عالم خواب دیده بودم . سلام کردم ، جواب سلامم را داد، سپس فرمود: (یدالله ! این جا آستانه ابراهیم خلیل علیه السلام است ). (137)
عرض ‍ کردم : فدایت گردم من سگ در خانه حضرت ابراهیم علیه السلام نمى شوم ، من کجا و او کجا؟! فرمود: (به پشت سرت بنگر)، به پشت سرم نگاه کردم ، ناگاه قبرى را دیدم که سنگى بر روى آن قرار داشت و بر روى آن سنگ چنین نوشته شده بود: (هذا مرقد الشهید على اکبر صداقت )؛ این جا قبر شهید على اکبر صداقت است . در این هنگام ، ناگاه دیدم گربه اى وارد اتاق شد، تلاش فراوان کردم آن را بیرون کنم ، حضرت عباس علیه السلام که هنوز ایستاده بود و نگاه مى کرد، به من فرمود: تو نمى توانى آن گربه را بیرون کنى ، فردا صبح همین گربه مى آید، و این نشانه آن است که خوابت درست است . آن گاه فرمود: (کمرت را محکم ببند، مبادانا شکرى کنى ).
وقتى که از خواب بیدار شوم ، چنین احساس کردم که پسرم در جبهه به شهادت رسیده است . و طبق فرموده حضرت عباس علیه السلام اگر خبر شهادتش آمد، باید استقامت کنم و کمر صبر و مقاومت رامحکم ببندم و نه تنها ناشکرى نکنم ! بلکه شکر کنم . به مغازه ام رفتم ، و خوابى راکه دیده بودم براى دوست و همسایه مغازه ام مرحوم آقاى حاج حسین کاویانى تعریف کردم . در همین هنگام همان گربه وارد مغازه شد، هر چه کردم نتوانستم آن را بیرون کنم ، به آقاى کاویانى گفتم : (این نشانه راستى همان خوابى است که دیده ام ).
شاید آن گربه نمادى از صدام دزد جنایتکار بوده ، که بیرون کردن او از عهده یک نفر ساخته نبود، بلکه نیاز به اتحاد و انسجام و حمله هاى پیاپى سلحشوران اسلام داشت تا دست به دست هم دهند و او را بیرون کنند و سرانجام چنین کردند.
چند روزى از این ماجرا گذشت که خبر شهادت پسرم على اکبر صداقت به بعضى از دوستان و بستگانم رسیده بود. هنوز آن را به من نگفته بودند، ولى از رفتار و بعضى حرکات و گفتار آنها دریافته بودم که خبر تکان دهنده اى وجود دارد تا این که در خانه ام بودم ، صداى همهمه چند نفر را که در کوچه نزد من مى آمدند شنیدم . دریافتم مى خواهند شهادت پسرم را به من خبر دهند، سرانجام افرادى آمدند و شهادت جوانم را به من خبر دادند. همان دم در آستانه در سر بر سجده نهادم و گفتم : (خدایا این قربانى را از من بپذیر).
آرى ، سخن حضرت عباس علیه السلام (کمرت را ببند)، به من قوت قلب بخشید. از دیدم چنین خوابى بسیار خوشحال هستم . خدا را شکر که در راه او قربانى داده ام . به امید آن که قبول فرماید.
آرى ، شهیدان در راه حق ، و بستگان شهیدان این گونه مورد لطف سرشار اولیاى خدا همچون قمر بنى هاشم حضرت عباس علیه السلام هستند، خوشا به سعادتشان .
محمد محمدى اشتهاردى 25/2/1378 شمسى




      




+ هشدار سردار قاسم سلیمانی، سرباز فداکار آیت الله العظمی خامنه ای، به غرب منتشر شد: «هر چتربازی که قرار است از هواپیما هلی برن شود، هر تفنگداری که قرار است از ناوها پیاده شود، هر کماندویی که قرار است از با نفربر وارد شود، یادش باشد که قبلاً تابوتش را سفارش داده باشد، شامات (سوریه) خط قرمز انقلاب اسلامی است، همان جایی که می‌تواند معراج ما و گورستان شما باشد



+ کمبود ِ محبتت را به اشتراک بگذار با نامحرمان که آنان این "برهنگـے افکارت" را هزاران لایک خواهند زد . تاسف بار است حال و روز کسـےکه تشنه ے نگاه دیگران باشد .



+ زندگی بی شهادت، ریاضت تدریجی برای رسیدن به مرگ است . . .



+ شهید عزادار نمی خواهد، شهید رهرو می خواهد. شهید موحد دانش



+ دوران طلبگی خاطره های زیادی رو به همراه داره ولی یه خاطره ای که برای همه طلبه ها همیشه موندگارمیشه خوردن تخم مرغ های نهار و شامه!



+ به فکر نمازت باش،مثل شارژ موبایلت..... با صدای اذان بلند شو،مثل صدای موبایلت.... از انگشتانت برای ذکر استفاده کن،مثل صحفه کلید موبایلت..... قرآن را همیشه بخوان،مثل پیامک های موبایلت..... لحظه ای تأمل......لطفا دوباره بخونید!!



+ تو میتوانی روسری نصفه نیمه ات را هی برداری و دوباره بذاری.میتوانی گاهی بادبزنش کنی.میتوانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود.میتوانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات 20سانتیمتر فاصله داشته باشد.میتوانی جوراب هم نپوشی.لاک هم لابد خنک کننده است.بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک.بوی ادکلنت هم میتواند تا ده متر پشت سرت تعقیبت کنند.



+ دیروز حسن را به جنــــــگ و امروز حسیــــــــــن را به صلــــــح دعوت می کنند آری آنان که برای رهبرشـــــان تعــــــــیین تکلیف می کنند از جنس کوفــــــــیان اند (!) پیش مرگ ولـــــــــــــــــی ولــــــــــــــــی ندارد! چه علــــــــــــــی باشد چه سیدعلــــــــــــــی...



+ در آینده ای نزدیک نگاهی به دور و برت بینداز یک وقت هایی می شود که خودت را تنها چادریِ- کلِ خیابان می بینی لبخند بزن، رو به آسمان کن و بگو: خدایا ممنونم که بهم اجازه دادی بین همه ی این آدمای رنگ وارنگ یه دونه باشم. شک نداشته باش که این یک فرصتِ ویژه است تا برایِ او (خدا) هم یکی یک دانه باشی..



+ در زمانی که شأن و ارزش، به لباس و ماشین است ، تـــو چادری بمان، ثابت کن ارزش واقعی این است .




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ   |   Designed By Ashoora.ir